و عشق

و عشق صدای فاصله هاست ...

و عشق

و عشق صدای فاصله هاست ...

موضوعات
مطالب اخیــر
  • ۹۲/۰۲/۲۸
    ...
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۲/۰۲/۲۸
    ...
آخرین نظرات
نویسندگان

همیشه هستَمَت ... ( پست ثابت )

همیشه خواب های من ؛ خیال های من ؛ تو بوده ای !

همیشه فکر و ذکر من ؛ سوال های من ؛ تو بوده ای !

همیشه بوده ای تو در وجود من ؛ تمام بود من ؛ نبود من ؛ تو بوده ای !

همیشه هستمت ؛ و می پرستمت !

جعفر ابراهیمی « شاهد »

سبیل ...

« انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا » ( انسان / 3  )

آدمی اگر ذره ای قدرت داشته باشد ؛ در پی مجبور کردن دیگر آدمیان برای عمل به دستورات خویش است . مثلا پدر ، که چه مهربان است به فرزند . همین پدر مهربان دوست دارد که فرزندش گوش به حرف هایش بسپارد و هر چه او گفت ، بگوید چشم . چون اوست که فرزندش را از بدو تولد نگه داری ، همراهی و حمایت می کند تا بزرگ و مستقل شود ؛ و برای همین از او انتظار دارد که سخنانش را بپذیرد و به همان راهی برود که او می گوید . و حال ببین خدا چه می کند ...

او که همه قدرت عالم در دستانش است ؛ قادر مطلق همه ی کائنات است ؛ به اشاره ای موجودات را می آفریند و یا نابود می کند . او نمی گوید به این راه برو و بگو چشم ؛ بلکه می گوید : این راه است ؛ راه رستگاری ؛ تو مختاری ؛ خودت می دانی ؛ با عقلت ببین ، بسنج و انتخاب کن ؛ باشد که راه صحیح را در پیش گیری . و چه کسی مهربان تر از خداوند است به بنده اش ؟!

به راستی که این اختیار و آزادی جز عشق و دوست داشتن نمی تواند باشد ؛ برای همین است که می گوید « ما راه را به او نشان دادیم ، خواه سپاس گزار و پذیرا باشد ، خواه نا سپاس » .

پس بکوش تا پذیرا باشی ...


این کجا و آن کجا ...


چشمانش را که باز می کند ؛ دنیای من روشن می شود .

برایم که می خندد ؛ دلم آب می شود برای بوسیدنش .

صدای گریه اش را که می شنوم ؛ بی اختیار به سمتش می روم و در آغوشش می کشم.

عاشقش هستم ؛ مثل هر مادری ...

و تا مادر نباشی ؛ نمی دانی راز این عشق را ...

حتی لحظه ای ، دیدن گرسنگی اش را تاب ندارم ؛ چه رسد به تشنگی ...

و چه بگویم از گلوی نازکش که حتی تحمل بوسه ای را ندارد ؛

چه رسد به ... چه بگویم ... امان از دل ربـــــــــــــاب (س)

...

تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام ؛ دوست  می دارم .

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ؛ دوست می دارم .

تو را به خاطر عطر نان گرم ، به خاطر برفی که آب می شود و برای خاطر نخستین

 گل ها ، تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می دارم .

تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم ؛ دوست می دارم .

آخرین دیدار


وقتی که می رفتم ؛

در چشمه سار مردمک هایم ؛ عشقی نمی جوشید .

اما چرا ؛ در دشت چشمانت ؛ سیلاب تند اشک جاری بود ؟

وقتی که من ؛ آوای رفتن می سرودم با تمام شوق ؛

آیا امید بازگشتم در خیالت بود ؟

یا آخرین دیدارمان را گریه می کردی ...



روز آمدن

این روزها که می گذرد هر روز ؛

احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند .

از عمق جاده های مه آلود ؛

احساس می کنم که مرا یک آشنای دور صدا می زند .

آهنگ آشنای صدای او ؛ مثل عبور نور ؛ مثل صدای آمدن روز است ...

ای روز آفتابی !

ای مثل چشم  های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز آمدن روشن ...

این روزها که می گذرد هر روز ؛

در انتظار آمدنت هستم .

اما با من بگو که آیا من نیز ؛

در روزگار آمدنت هستم ؟ ...

سفر بزرگ

نمی دانم چرا ...

اما می دانم که کس دیگری به درونم پا گذاشته .

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده ،

که دیگر نمی توانم در خود بگنجم ؛

در خود بیارامم ؛

از بودن خویش بزرگ تر شده ام و این جامه برای من تنگی می کند.

عشق ؛ آن سفر بزرگ ...

چه خیال انگیز و لذت بخش است ؛

این جا نبودن ...

هوس عشق کرده ام

دلم هوس کمی عشق کرده ...

تنها نشسته ام . غمگین و سرد . دلم بی تاب است ؛ بی تاب عشق . من عاشقم ؛ اما عشقم عاشق نیست. یا لااقل چون من عاشقی نمی داند.

گاهی دلم می گیرد از عشق ؛ که چرا اینگونه بی رحم است ، چرا دلم را مدام می شکند ، چرا قدر قلب سرشار از عشقم را نمی داند ، که چرا ...

و بعد با خود می گویم : اصلا چرا هیچ عشقی در این عالم بی رنگ نیست ؟ چرا بی غصه نمی شود عشق ؟ چرا عاشق همیشه دل شکسته ست و معشوق تا ابد نادان ؟ چرا معشوق همیشه از عاشقش بی خبر است ؟ ... و هزاران سوال بی جواب دیگر از عشق بی وفا . حیف ، حیف از دل بی گناه و عاشقم ...

صبرم تمام است ؛ می خواهم بگریزم از این عشق آتشین پر از درد بی امید ... یک چمدان کهنه ؛ دو پای خسته ؛ دلی شکسته ؛ و جاده ایی بی انتها . در کدامین نقطه از این جهان پر فتنه سرانجام ماوا خواهد گرفت ؛ این روح خسته ی من ...

و باز فکری می شوم . آه ؛ چقدر هوس عشق کرده ام ...

آخرین ستاره

آدم که دستش رفت سمت درخت ، دیگر بهشت خانه ی انسان نبود و زمین شد ماوایش. قبیله ی پسران حوا ، دلش گرفتار بهشت بود ولی کسی نشانی نداشت.

 خدا کلماتش را فرستاد  ، همه با عطر گلهای محمدی ، ولی انگار قوم هبوط کرده پای رفتنش لنگ می زد و در کارزار عقل و ابلیس بیشتر وقت ها حق به نفس تکیه می زد. برای همین از آسمان دور و دورتر شد. زمین پر شد از راهزنان که با تیغ های برهنه سر از حق می بریدند حتی اگر شش ماهه باشد.

 کار سیاه مستان به جایی رسید که به سمت ماه و خورشید سنگ می انداختند. پس خدا اراده کرد تا آخرین ستاره را بالا ببرد ؛ جایی که کسی نمی شناخت. تا روز حیرانی پسران آدم ، تا ساعتی که همه ی دیوارهای پوک فرو بریزد ، تا روزی که تنها یک دیوار که عطر نماز می دهد برجای مانده است و مردی به آن تکیه می زند و صدایش می پیچد در گوش عالم که « انا المهدی » ...