تنها نشسته ام . غمگین و سرد . دلم بی تاب است ؛ بی تاب عشق . من عاشقم ؛ اما عشقم عاشق نیست. یا لااقل چون من عاشقی نمی داند.
گاهی دلم می گیرد از عشق ؛ که چرا اینگونه بی رحم است ، چرا دلم را مدام می شکند ، چرا قدر قلب سرشار از عشقم را نمی داند ، که چرا ...
و بعد با خود می گویم : اصلا چرا هیچ عشقی در این عالم بی رنگ نیست ؟ چرا بی غصه نمی شود عشق ؟ چرا عاشق همیشه دل شکسته ست و معشوق تا ابد نادان ؟ چرا معشوق همیشه از عاشقش بی خبر است ؟ ... و هزاران سوال بی جواب دیگر از عشق بی وفا . حیف ، حیف از دل بی گناه و عاشقم ...
صبرم تمام است ؛ می خواهم بگریزم از این عشق آتشین پر از درد بی امید ... یک چمدان کهنه ؛ دو پای خسته ؛ دلی شکسته ؛ و جاده ایی بی انتها . در کدامین نقطه از این جهان پر فتنه سرانجام ماوا خواهد گرفت ؛ این روح خسته ی من ...